بعد از حرف جنیفر همه به حال اومدن و به دنبال رد خون حرکت کردن تااین که دختری رو دیدن در محاصره ی یه مشت کروکدیل. مایکی=وای چه بزرگن.انجلا روبه دان کرد و گفت =دان نمیخوای غش کنی نترس اینبار میگیرمت. الیسا فریاد زد=دارن دخترو میخورن.جولیا و لئو باهم فریاد زدن=حمله.ان ها همه ی کروکدیل هارا پاره پاره کردن ان دختر سرش رابالا اورد ووقتی دید انها لاکپشتن فریادزد= منو نخورین.مایکی گفت=ماکاریت نداریم و همه به نشانه ی تایید سر تکان دادن دختره گفت=من سوزانم اوناهم لبخند زدن و انجلا تا امد معرفی کند دختره غش کردو...
ادامه دارد
لاکپشت های نینجا...
برچسب : داستان,لاکپشت ها, داستان لاکپشت ها, داستانه لاکپشت های نینجا, نویسنده : خرم سلطان mik بازدید : 1114