قسمت هفتم داستان لاکپشت های نینجا

ساخت وبلاگ

امکانات وب

پربازدید ترین ها

الیسا رفت و صبحانه رو اماده کرد وقتی امیلی بیدار شد و ساعت رو دید فریاد زد کی تو گوشای من چوب پنبه گذاشته سوزان گفت=لئو.بعد هم امیلی رفت و محکم زد تو دهن لئو لئو گفت= چی کار میکنی.امیلی ماسک رو از صورتش برداشت و گفت= ببین.واقعا صورتش وحشت ناک شده بود.مایکی شروع کرد به خندیدن و گفت=خانوادگی اینجوریین.سوزان محکم زد تو دهنش و گفت= من خواهرشم .بعداز صبحانه استادپرسید=شماها اینجا چی کار میکنید. سوزان گفت=ما مادر و پدرمونو از دست دادیم منم داشتم میدویدم که افتادم داخل فاضلاب.امیلی اومد جلو و گفت=انجلا میشه شب پیش تو بخوابم هر چند که جا کوچیکه.انجلا=حتما.الیسا=پس تو هم بیا تو اتاق من سوزان.سوزان=باشه.امیلی=میشه ما خواهرمون انسی و دوستاشو رو هم بیاریم.استاد=باشه.سوزان زنگ زد به خواهرش و او نا اومدن.سوزان=این خواهرما اانسی و دوستاش روکسانا دل را و سونیا هستن اونا هم اواره اند.مایکی اومد و گفت=بیاید با من بخوابین خانم انسی.انسی=حتما.راف=خانم دل ارا...دل ارا=حتما.دان=خانم س...سونیا=حتما اقای دان.لئو= افتخار میدین.روکسانا=حتما. و همه به خواب عصر رفتن و ...

ادامه دارد

لاکپشت های نینجا...
ما را در سایت لاکپشت های نینجا دنبال می کنید

برچسب : نظر یادتون نره, نویسنده : خرم سلطان mik بازدید : 676 تاريخ : دوشنبه 14 مرداد 1392 ساعت: 23:20