دیگه شب بود و وقت خواب لاکپشتا تازه ازاد شده بودند مایکی یه نقاشی رو برداشت یه گل بسیار زیبا روش بودمثل همیشه رونیکا باپیش بند و غذا تو دستش نقاشیواز مایکی گرفت و برد تو اتاق مایکی که پور بود از نقاشی های دختری به نام هستی اومد بیرون دوباره یه فیلی تو دست لئو بود دوباره رونیکا فیلمو از لئو گرفت و محکم زد تو سرش و میز غذاخوری رو نشون داد و رفت تو اتاق لئو که پر از فیلمای زیبایی بود که هنرپیشه ی اولشون دختر جوانی بود بانام سلنا تا اومد بیرون عکس یه جادوگر بانام اما رودید که تو دست راف بود با عصبانیت رفت و عکسو از اون گرفت و فوری رفت تو اتاق راف که پراز عکس اون دختر بود و عکسو پرت کرد زیر تخت وقتی اومد فریاد زد دانی بزارش سر جاش ناگهان همه به صف شدن و نشستن پای سفره استاد هم ارام ارام در حال راه رفتن بود ناگهان رونیکا دوید و استادو گرفت تو اغوشش و اونو در عرض یک ثانیه نشوند روی صندلی همه موقع غذا خوردن حق حرف زدن نداشتند غذا تمام شدو پسرا رفتن ضرفارو شستند رونیکا فریاد زد= لئو داره سلنا رو نشون میده لئو دویدو پرید روی مبل و اونو نگاه کرد
صبح شد رونیکا با اجازه ی استاد رفت بیرون ناگهان متوجه شد سروصدا تو کوچه ی بغلی خیلی ازار دهنده داره میشه رفت و دید اما داره با با سلنا و هستی و لوسی داره دعوا میکنه و اون هم یه بیهوش کننده ای به سمت اونا پرت کرد بعد از بیهوش شذن انها...
ادامه داره
لاکپشت های نینجا...برچسب : نننننننننننننننننننظظظظظظظظظظظظظظظظظظظرررررررررررررررررررررر, نویسنده : خرم سلطان mik بازدید : 981