لئو اسپریو برداشت و روی دیوار نوشت دوستت دارم.سلنا روشو چرخوندو گفت=ایش اه اه.از اونور دان دسته گلی گرفت دستش و دادش به لوسیلوسی هم دسته گلو انداخت پایین و روشو چرخوند از دان از اونور مایکیبرای هستی رقصید و هستی تند و تندو دست زد و افرین گفت.و اما راف و اما اما داشت به اونای دیگه نگاه میکرد که راف بهش نز دیگ شداینا مال تو اما هم با جادو همشونی خاکستر کرد و همه به غیر از مایکی اینجوری شدنکه ناگهان استاد وارد شد و فریاد زد...
ادامه دارد
لاکپشت های نینجا...برچسب : داستان,لاکپشت ها, داستان لاکپشت ها, داستانه لاکپشت های نینجا, نویسنده : خرم سلطان mik بازدید : 1090