شب شد همه وسایلشنو اماده کردن استاد در حال نصیحت کردم بود که مایکی فرار کرد...
استاد= مایکل انجلو پس از برگشتن یه روز کامل باید کرم بخوری و پیتزا خبری نیست مایکی=بله استاد من نرفته بودم بیرون شما منو ندیدین.لئو=افرین استاد درست زدین به هدف.استاد=وقت رفتنه لئوناردو مایکل انجلو و الیسا را به تو میسپارم فهمیدی.لئو=بله استاد.مایکی و الیسا=استاد.
نیمه شب بود تازه به دهانه ی فاضلاب رسیده بودن که دیدن یه جواهر داره میدرخشه .مایکی=وای چه خوشگله.
ناگهان دان خون بر زمین دید و فریاد زد=وای خون خون خون .جنیفر=یه بار دیگه جیغ بزنی باهمین خنجر سوراخ سوراخت میکنم فهمیدی.دان پرید تو بغل لئو وگفت=اگه به من اسیب برسونی لئو میکشتت.ناگهان راف جلو امدو گفت=خر کی باشه.ناگهان مایکی و الیسا ان گوشه نشستند و باهم فریاد میزدند=لئو یا راف جنیفر یا...جولیا =بس کنید ما باید بفهمیم این خون مال کیه؟...
لاکپشت های نینجا...برچسب : قسمت سوم ,داستان لاکپشت های نینجا, نویسنده : خرم سلطان mik بازدید : 908